درب هواپیما باز شد. به پایین نگاه کردم و دریاچه‌ای دیدم، تابلوهای مزارع و راه خاکستری جاده‌ها که در امتداد روستاهای جنوبی میشیگان وجود داشت. مردی سمت راست من نشسته بود که او را نمی‌شناختم. نه اسمش را می‌دانستم و نه اطلاعی از میزان اعتبارش داشتم، فقط حدس می‌زدم که چون او مربی پرش از هواپیما است، پس حتما در این زمینه تخصص دارد؛ به همین دلیل هرچه گفت را انجام دادم. به دستور او، پای چپ را از درب باز هواپیما بیرون آوردم و چرخاندم، بعد پشتم را تکان دادم تا بتوانم از بازوهایم استفاده کنم. با دست چپ، بندی را که به بال هواپیما وصل شده بود؛ گرفتم و بعد خود را از هواپیما بیرون کشیدم. تصمیم گرفته بودم که شجاع باشم و برای مقابله با ترس های خود تلاش کردم.

حالا بیرون از هواپیما قرار داشتم و در حالی که با هر ۲ دستم طناب را گرفته بودم، به دستور آن مرد، ابتدا پای راست و سپس هر ۲ پایم را از پله‌ای که پاهایم روی آن قرار داشت، آویزان کردم. هواپیما در فاصله ۳.۵۰۰ پایی از سطح زمین بود و با سرعت ۶۵ مایل در ساعت حرکت می‌کرد. مثل پرچمی که روی آنتن اتومبیل تکان می‌خورد، در هوا تکان به این طرف و آن طرف می‌رفتم. یک بند، بسته چتر نجات را در پشت من، به هواپیما وصل می‌کرد. اگر خود را رها می‌کردم، آن بند محکم‌تر می‌شد و چتر نجات را بیرون می‌آورد؛ یعنی امیدوار بودم که چنین باشد. دستانم روی بند می‌لرزیدند و آنجا بود که در مورد تصمیمی که گرفته بودم، مردد شدم. مربی، آخرین دستور را داد: «خودت را رها کن.» اما من طوری رفتار کردم که انگار نشنیدم او چه گفته و خود را رها نکردم.

قابله با ترس های خود در ماه ژوئن

این داستان به ژوئن سال ۱۹۹۴ بر می‌گردد. در آن زمان، حدودا یک ماه بود که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودم. بعد از آن هیچ‌وقت دوباره این چنین نترسیدم تا مارس سال ۲۰۱۳ که نویسنده بخش ورزشی خبر بودم. یک روز صبح زود، از خواب بیدار شدم تا به یک قرار مهم برسم. رئیسم با من تماس گرفت تا برای بعد از ظهر همان روز در دفتر کار، جلسه‌ای داشته باشیم. او طفره رفت و نگفت که موضوع جلسه چیست و همین امر باعث می‌شد تا من قضیه را حدس بزنم؛ قرار بود اخراج شوم. به خانه برگشتم تا مثل جریان هواپیما، چند ساعت قبل از پرتاب، به بندی که آویزان بود، چنگ بزنم.

من یک فرد متأهل و پدر ۲ فرزند هستم و همسرم تمام روز را در خانه به مراقبت از فرزندان‌مان می‌پردازد که اولویت اصلی زندگی ما هستند. این مسئله زمانی که من شاغل هستم، معقول و قابل قبول است، اما اگر شغلی نداشتم چه؟ چطور می‌توانم آن‌ها را تأمین کنم؟

ترس با سرعت ۳۲ پا در ثانیه، بر من چیره شد و بدون اینکه نامه اخراجم را گرفته باشم؛ ۱۸ درخواست کار به مؤسسات مختلف فرستادم. دوست ندارم اینطور به نظر برسد که خودم را بیش از حد نگران می‌کردم؛ اما حتی اگر شغل مناسبی هم پیدا می‌شد، چشم انداز و آینده شغل روزنامه‌نگاری به حدی متغیر است که هیچ تضمینی نبود که از آن هم اخراج نشوم. من از ترس اخراج شدن، به حد کافی مطیع بوده و تن به بردگی داده بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم تا کار نویسندگی خودم را شروع کنم؛ اما فقط یک مشکل وجود داشت، من هیچ ایده‌ای برای شروع و انجام این کار نداشتم.

من ترس را پوشیده بودم آن را روی پوستم، حس می‌کردم. از اینکه شکست بخورم، نه بشنوم، نتوانم حتی یک داستان بفروشم و این پایان من باشد، می‌ترسیدم. فکر می‌کردم بتوانم از نویسندگان دیگر بیاموزم که چگونه کار نوشتن را آغاز کنم، اما اشتباه می‌کردم؛ خیلی اشتباه می‌کردم، آنقدر که حتی شرمنده‌ام بگویم به چنین چیزی فکر کرده‌ام. فهمیدم در مورد موضوعات دیگری هم اشتباه کرده‌ام: با قرار دادن خودم در وضعیت‌های خطرناک و استرس‌زا.

بالاخره به کمک روش‌های مقابله با ترس های خود در دنیای فیزیکی، به آرامی اما با اطمینان، توانستم با ترس هایم در دنیای تجارت، کنار بیایم. درس‌هایی که از هر ماجراجویی آموختم، من را محکم‌تر کرد. اگر یک کارآفرین مستقل هستید یا قصد دارید که یک کارآفرین موفق باشید؛ امیدوارم درس‌هایی که در این مطلب از استارتاپت آمده است، به شما هم کمک کنند.

قابله با ترس های خود و درس اول

درس اول: جسارت و عواقب آن را درک کنید

هنگامی که به پارک زمستانی کولورادو رسیدم تا یک مسیر کوهستانی را دوچرخه‌سواری کنم؛ از لحاظ جسمی، روحی و روانی بسیار خسته بودم. در این پارک کمپی برای پسرانی که پدر خود را در جنگ از دست داده بودند، وجود داشت و من به آنجا سفر کردم تا در مورد آن کمپ بنویسم. طی کوهنوردی ۳ روزه ما در اوایل هفته، ۲ فرد مسن مجبور شدند تا کوهستان را ترک کنند، چون به راحتی نمی‌توانستند صعود کنند.

۲ مربی که گروه من را رهبری می‌کردند، فلسفه شجاعت کمپ را به تصویر کشیدند. آن‌ها در زندگی شخصی و حرفه‌ای خود، از ریسک‌پذیری به عنوان ابزاری برای مقاومت بیشتر هنگام سختی‌ها، استفاده می‌کنند و آن‌ را مربی زندگی خود قرار دادند. اینجا بود که احساس راحتی و اطمینان کردم.

احساس کردم که بین زندگی و دوچرخه‌سواری در کوهستان، شباهت‌هایی وجود دارد و تصمیم گرفتم که از دوچرخه‌سواری در کوهستان، منصرف شوم. سال‌ها بود که دوچرخه‌سواری نکرده بودم پس بهتر نیست که اول با یک زمین صاف و پوشیده از چمن شروع کنم؟ تنشی که با آن روبه‌رو بودم، اولین چیزی است که هر کارآفرین موفق و مستقل با آن روبه‌رو می‌شود. گاهی اوقات شما فقط باید بروید و من آماده نبودم.

اما نه گفتن راحت نبود. اگرچه من یک روزنامه‌نگار بودم، اما گذراندن ۴ روز با آن پسرها، باعث شده بود تا نسبت به قوانین شجاعت کمپ، احساس تعهد کنم یا حداقل در تضاد با آن نباشم. پسرها می‌خواستند راه برگشت از کوه را دوچرخه‌سواری کنند و اگر من همراه آن‌ها نمی‌رفتم، پیام اشتباهی را به آن‌ها می‌دادم.

شجاع باشید و زمانی که می‌ترسید، باید مقابله با ترس های خود را تجربه کنید.

من ۴۳ سال داشتم و به خاطر وجود چند پسر جوان، خود را تحت فشار احساس می‌کردم. حرکت کردیم و ایستادیم، حرکت کردیم و ایستادیم و هم‌زمان با دوچرخه و زمین به تعادل رسیده بودیم. در میان راه بود که احساس کردم در دوچرخه‌سواری کوهستان خیلی هم بد نیستم و شاید این درست است که می‌گویند کسی که دوچرخه‌سواری را یاد گرفته، هرگز آن را فراموش نمی‌کند. پسری که روبه‌روی من بود، از من مراقبت می‌کرد. او در ذهن خود احساس ترس داشت، اما همچنان ادامه می‌داد. گذاشتم تا جلوتر برود و دور شود تا بتوانم با سرعت، خودم را به او برسانم.

قابله با ترس های خود و اعتماد به نفس

خیلی زود اعتماد به نفس من، از توانایی‌ام جلو زد. به ریشه‌ای برخورد کردم و تا متوجه این موضوع شدم، سریع ترمز گرفتم. وقتی لاستیک چرخ جلو به زمین برخورد کرد، دوچرخه ایستاد اما من به رفتن ادامه دادم. زمانی که در حال زمین خوردن بودم، فکر کردم که چون کلاه ایمنی، زانوبند و محافظ سینه دارم؛ پس آسیب جدی نخواهم دید. با دست و صورت و سینه‌، روی زمین افتادم. من درد را برای خودم ساخته بودم و از اینکه حالا هیچ دردی حس نمی‌کردم، شوکه شده بودم و تنها چیزی که زخمی شد، غرورم بود.

همراه با پسران برای ناهار توقف کردیم. همه حداقل یک‌بار تصادف کرده بودند و با داستان‌هایی از شدت ضربه خوردن خود، تعریف می‌کردند. اگر ماجراجویی به همین‌جا ختم می‌شد، من چیزهای زیادی درباره شجاع بودن و مقابله با ترس های خود یاد گرفتم؛ اما موضوعات بیشتری در راه بود.

اگر شجاعانه زندگی کنید، اغلب پاداش می‌گیرید و کمتر مجازات می‌شوید

یکی از رهبران گروه با رنگ‌پریدگی وارد شد و گفت که راهنمای دیگر گروه، زمین خورده و استخوان لگن او شکسته است. من و پسرها دور تختش در کلینیک حلقه زدیم. چشمان او از فرط ناامیدی و داروهای خواب‌آور، نیمه بسته و مرطوب بود. اگر درسی وجود داشت که نشان می‌داد شجاعت در زندگی، عواقبی هم دارد؛ قطعا آن درس همین بود. درد او بسیار زیاد بود. او باید چند هفته را در رختخواب می‌ماند و ماه‌ها تمرین فیزیوتراپی انجام می‌داد. این داستان مربوط به ۳ سال پیش است. چند وقت پیش به او زنگ زدم و پرسیدم که آیا این کار، ارزشش را داشت؟ او گفت به این دلیل که استخوان لگنش را شکسته، احساس پشیمانی می‌کند. چون زحمت زیادی برای همسر و ۲ فرزندش به وجود آورده و هرگز سراغ دوچرخه‌سواری در کوهستان نمی‌رود تا مجددا آن‌ها را در شرایط مشابه قرار ندهد. اما از طرفی، گفت که نمی‌خواهد از علاقه‌اش برای داشتن یک زندگی اجتماعی شجاعانه، دست بکشد. او گفت:

شجاع بودن، همیشه معنی پیروزی نیست. گاهی با یک دیوار آجری برخورد می‌کنیم و آن را به عنوان تجربه و شور زندگی، قبول می‌کنیم. اگر بتوانید شجاعانه زندگی کنید، خواهید دید که بیشتر از اینکه مجازاتتان کند، به شما پاداش خواهد داد. حتی زمانی که تصمیمات شجاعانه‌، شما را مجازات می‌کنند، با ایده‌های قوی‌تر و داستان‌های عجیب‌تری برمی‌گردند.

درس دوم: افرادی با روحیه مهربان پیدا کنید

این درس از بین تمام ماجراجویی‌هایی که باعث افزایش آدرنالین می‌شد، به نقطه عطفی برای من تبدیل شد و اولین ثمره آن برای من، شادی بود. همچنین با رهبران و مدیران، گفتگوهایی داشتم و از شباهت‌هایی که بینمان وجود داشت، شگفت‌زده می‌شدم. شغل‌های ما کاملا با هم تفاوت داشت، اما چالش‌هایی که با آن‌ها روبه‌رو می‌شدیم؛ مشابه بود.

قابله با ترس های خود و روحیه مهربان

از راهنمای خود در قایق‌سواری رود سفید، یاد گرفتم که مشتری‌ها مثل رودخانه هستند؛ آن‌ها راه‌های قابل پیش‌بینی اما ضمانت‌نشده‌ای را دنبال می‌کنند. من از فردی که مربی، نقشه و قطب‌نما بود ولی روزها به عنوان بازپرس قتل کار می‌کرد؛ درس‌های زیادی در مورد ارزش فرار یاد گرفتم. از استاد آموزش کار با سلاح گرم، یاد گرفتم که چگونه در مذاکرات، سخت و باهوش باشم. من درس اعتبار را از مدیر یک شرکت، آموختم. صاحب شرکت، انسانی بشاش و سرکش بود اما اینطور به نظر می‌رسید که از سرکش بودن خود، شرمسار است. انگار می‌خواست از این رفتار دست بکشد، چون صاحب آن شرکت است و صاحبان شرکت‌ها، آدم‌های جدی‌ هستند که باید تصمیمات مهم بگیرند. او هنگام معرفی خود، شوخی‌هایی می‌کرد و به همین دلیل شرمنده بود. اما او برای من، جالب به نظر می‌آمد و دلم می‌خواست به او بگویم، خودت باش و اگر این شوخی‌ها را نمی‌کرد، واقعا ناامید می‌شدم.

ایده مشترک بین تمامی آن‌ها، حتی مربی پاراگلایدر که مقاله‌ای درباره رفتارهایی که نباید با مشتریان داشته باشیم، نوشت؛ علاقه‌مندی بود. بیشتر صاحبین مشاغلی که با آن‌ها صحبت کردم، کارشان را بعد از اشتغال در یک محیط خسته‌کننده، شروع کرده بودند. آن‌ها بیشتر از آنچه زندگی به آن‌ها داده بود، می‌خواستند و می‌دانستند که راه‌اندازی یک شغل، با موانعی همراه است که تنها شور و علاقه، برای رفع آن‌ها کافی نیست بلکه باید مقابله با ترس های خود را تجربه کنند.

برنامه‌ریزی، بازاریابی، مدیریت کارکنان، پیگیری شبکه‌های اجتماعی، ایجاد یک وب‌سایت، درگیر بودن با معاملات و مواردی از این قبیل، برای همه یا برخی از آن‌ها رازهایی بود که برای پیشبرد کار خود داشتند. دقیقا همین رازها برای موفقیت من هم موثر بود. افرادی که موفق می‌شوند، تمرکز خود را روی مسیرهایی که به موفقیت ختم می‌شوند، می‌گذارند نه روی موانعی که سر راهشان به وجود می‌آید و این درسی بود که هنگام آموزش رانندگی، خارج از جاده آفرود آموختم.

در قسمت دوم این مطلب، ادامه درس‌های مقابله با ترس های خود را بیان می‌کنیم.